|
شهادت امام محمد التقی الجواد (ع) تسلیت باد. چون مأمون حضرت جواد (ع) را بعد از فوت پدر بزرگوارش به بغداد طلبید و دختر خود را تزویج آن حضرت نمود، آن جناب چندى که در بغداد بود، از سوء معاشرت مأمون منزجر گردید، از مأمون رخصت طلبید و متوجه حج بیت اللّه الحرام شد و از آنجا به مدینه جد خود معاودت فرمود و در مدینه توقف فرمود، و بود تا مأمون وفات کرد و معتصم برادر او غصب خلافت کرد. و چون معتصم خلیفه شد از وفور استماع فضایل و کمالات آن معدن سعادت و خیرات، نائره حسد در کانون سینه اش اشتعال یافت و در صدد دفع آن حضرت برآمد و آن جناب را به بغداد طلبید. آن حضرت چون اراده بغداد نمود حضرت امام على النقى (ع) را خلیفه و جانشین خود گردانید و دل بر شهادت نهاده و فرزند گرامى خود را وداع کرد و با دل خونین مفارقت تربت جد خود اختیار نموده روانه بغداد گردید. و در روز بیست و هشتم محرم سال دویست و بیستم هجرى داخل بغداد شد و معتصم در اواخر همین سال آن حضرت را به زهر شهید کرد. و کیفیت شهادت آن مظلوم به اختلاف نقل شده، اشهر آن است که زوجه اش ام الفضل دختر مأمون به تحریک عمویش معتصم آن حضرت را مسموم کرد. و بالجمله : از (کتاب عیون المعجزات) نقل شده که چون حضرت جواد (ع) وارد بغداد شد، معتصم او را طلبید و به قتل آن حضرت راضى کرده، زهرى براى او فرستاد که در طعام آن جناب داخل کند. ام الفضل انگور رازقى را زهرآلود کرده به نزد آن امام مظلوم آورد، و چون حضرت از آن تناول نمود اثر زهر در بدن مبارکش ظاهر شد و ام الفضل از کرده خود پشیمان شد و چاره اى نمى توانست کرد گریه و زارى کرد، حضرت فرمود: الحال که مرا کشتى گریه مى کنى ، به خدا سوگند که به بلایى مبتلا خواهى شد که مرهم پذیر نباشد. و شیخ عیاشى روایت کرده از زرقان صدیق و ملازم ابن ابى داود قاضى که گفت: روزى ابن ابى داود از مجلس معتصم غمگین به خانه آمد از سبب اندوه او سؤال کردم گفت : امروز از جهت ابى جعفر محمّد بن على چندان بر من سخت گذشت که آرزو کردم کاش بیست سال قبل از این فوت شده بودم . گفتم : مگر چه شده ؟ گفت : در مجلس خلیفه بودیم که دزدى را آوردند که اقرار به دزدى خود کرده بود و خلیفه خواست حد بر او جارى کند، پس علما و فقها را در مجلس خود جمع کرد و محمّد بن على را نیز حاضر کرد. پس پرسید از ما که دست دزد را از کجا باید قطع کرد؟ من گفتم : باید از بند دست قطع کرد.گفت : به چه دلیل ؟ گفتم : به جهت آیه تیمم (فَامْسَحُوا بِوُجوُهِکُمْ وَ اَیْدِیَکُمْ) چه آنکه خداوند در این آیه دست را بر کف اطلاق فرموده و جمعى از اهل مجلس نیز با من موافقت کردند و بعضى دیگر از فقها گفتند: باید دست را از مرفق قطع کرد و آنها استدلال کردند به آیه وضو و گفتند که خداوند فرموده (وَ اَیدِیکمْ اِلَى الْمرافِق) پس دست تا مرفق است. پس معتصم متوجه امام محمد تقى (ع) شد و گفت : شما چه مى گویید؟ فرمود: حاضرین گفتند و تو شنیدى. گفت : مرا با گفته ایشان کارى نیست آنچه تو مى دانى بگو. حضرت فرمود: مرا از این سؤ ال معاف دار. خلیفه او را سوگند داد که البته باید بگویى. حضرت فرمود: الحال که مرا سوگند دادى پس مى گویم که حاضرین تمام خطا کردند در مسأله، بلکه حد دزد آن است که چهار انگشت او را قطع کنند و کف او را بگذارند. گفت: به چه دلیل؟ فرمود: به جهت آنکه رسول خدا (ص) فرموده در سجود هفت موضع باید به زمین برسد که از جمله دو کف دست است پس هرگاه دست دزد از بند یا مرفق بریده شود کفى براى او نمى ماند که در عبادت خدا به آن سجده کند و مواضع سجده حق خدا است و کسى را بر آن حقى نیست که قطع کند چنانکه حق تعالى فرموده: (وَ اِنَّ الْمَساجِدَ للّهِ). معتصم کلام آن حضرت را پسندید و امر کرد که دست دزد را از همانجا که حضرت فرموده بود قطع کردند. این هنگام بر من حالتى گذشت که آرزو کردم که کاش مرده بودم و چنین روزى را نمى دیدم. زرقان گفت : بعد از سه روز دیگر ابن ابى داود نزد خلیفه رفت و در پنهانى با وى گفت که خیرخواهى خلیفه بر من لازم است و امرى که چند روز قبل از این واقع شد مناسب دولت خلیفه نبود؛ زیرا که خلیفه در مسأله اى که براى او مشکل شده بود علماى عصر را طلبید و در حضور وزرا و مستوفیان و امرا و لشکریان و سایر اکابر و اشراف از ایشان سؤ ال کرد و ایشان به نحوى جواب دادند پس در چنین مجلسى از کسى که نصف اهل عالم او را امام و خلفه مى دانند و خلیفه را غاصب حق او مى شمارند سؤ ال کرد و او بر خلاف جمیع علما فتوى داد و خلیفه ترک گفته همه علما کرده به گفته او عمل کرد این خبر در میان مردم منتشر شد و حجتى شد براى شیعیان و موالیان او. معتصم چون این سخنان را بشنید رنگ شومش متغیر شد و تنبهى براى او حاصل گردید و گفت خدا تو را جزاى خیر دهد که مرا آگاه کردى بر امرى که غافل از آن بودم. پس روز دیگر یکى از نویسندگان خود را طلبید و امر کرد آن حضرت را به ضیافت خود دعوت نماید و زهرى در طعام آن جناب داخل نماید. آن بدبخت حضرت را به ضیافت طلبید آن جناب عذر خواست و فرمود مى دانید که من به مجلس شما حاضر نمى شوم، آن ملعون مبالغه کرد که غرض اطعام شما است و متبرک شدن خانه ما به مقدم شریف شما و هم یکى از وزرای خلیفه آرزوى ملاقات شما را دارد و مى خواهد که به صحبت شما مشرف شود. پس چندان مبالغه کرد تا آن امام مظلوم به خانه او تشریف برد، چون طعام آوردند و حضرت تناول فرمود اثر زهر در گلوى خود یافت و برخاست و اسب خود را طلبید که سوار شد، صاحب منزل بر سر راه آمد و تکلیف ماندن کرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من نمودى اگر در خانه تو نباشم از براى تو بهتر خواهد بود و به زودى سوار شد و به منزل خود مراجعت کرد چون به منزل رسید اثر آن زهر قاتل در بدن شریفش ظاهر شد و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنکه مرغ روح مقدسش به بال شهادت به درجات بهشت پرواز کرد.(منتهی الامال، شیخ عباس قمی)
[ شنبه 89/8/15 ] [ 7:2 عصر ] [ حسین ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |